آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

دوسال و نيمه شدي عزيزم

1393/4/6 23:47
نویسنده : مامانـــي
211 بازدید
اشتراک گذاری

.. بعد از فوت مادر بزرگ ددي كه ٩ارديبهشت اتفاق افتاد درست ٥٠روز بعدش بابا عباس (پدر بزرگ ددي)هم فوت كرد.يعني ٣٠خرداد.اخرين باري كه رفتيم پيشش چهلم مادرجون بود و بابا عباس بهت عيدي داد روي صندلي بيرون اتاق پذيرايي نشسته بود و هرچقدر اون روزا بهت ميگفت بيا پيشم تو شيطون بودي و هي درميرفتي و نميرفتي بغلش.طفلي خيلي دوس داشت بغلت كنه..اما بعد فوتش همش توي خونه راه ميري و ميگي آباباس ويا ميگي عباس .خصوصا وقتي عكسشو ميبيني..

ديروز دو سال و نيمت تموم شد و عسل من كلي چيزاي جديد ياد گرفته.خيلي هم مهربونو خانوم شدي طرري كه اين چند روز همه رو عاشق خودت كردي..

دوسه روزه ياد گرفتي مادر بزرگتو مانٓر(مادر)صدا كني و حسابي هم دلبري ميكني

از ديروز به جاي كلمه باچا كه خودت براي كفش و دمپايي اختراع كردي ياد گرفتي بگي شوز و خيلي هم واضح و شيرين ميگي

وقتي يه كاري ميخواي انجام بدي بعضي وقتا وسط حرفاتم ميگي وويت(صبر كن) 

و وقتي بخواي بگي نگاه كن ميگي :لوك

وقتي مسافرتيم بس كه شيطوني ميلي به غذا نداري و همش دوس داري بيرون و توي حياط باشي و با بچه هاي همسن خودت بازي كني.جيگرتووو بخورم من..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)