آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

فک کنم آخرین مسافرت ما به سنندج باشه وقتی تو توی دل مامانی!

1390/6/13 13:27
نویسنده : مامانـــي
122 بازدید
اشتراک گذاری

پریشب از مسافرت برگشتیم.

 کلی خوشگذشت علی الرغم همه ی خستگی هاش.

همه با دیدن من و شکمم قلمبم کلی شادی و خوشحالی کردن.کلی ذوق و شوق....دنبا هم مثل مریم همش دستش رو رو شکمم میزاشت که بلکه تو تکونکی بخوری و حست کنه.ای جاان.یه بارم رویا دستشو گذاشتو و تو دو بار زدی زیر دستش...قربونت بره مامان...موناو فلورا و پردیس هم هر کدوم به نوعی شادیشونو نشون میدادن...

حال مامان و بابا که وصف ناشدنی بود.موجود کوچولوی دوس داشتنی مامان معلومه که خیلی خوشبحالته.فک کنم به دنیا که بیای تو رو بیشتر از من دوسداشته باشن و توی کوچولوی شیطون داری کم کم جای مامانو همه جا میگری و یان یه جور شوق به من میده.یه جور هیجان که موجود ریزه میزه ای که توی دل من در حال رشد و تکاپو و نمو ه داره توی دنیای خارج خودی نشون میده و از همین الان مهرشو به دل همه گذاشته ....

و همه اینها کار خدای مهربونه...خدایی که وقتی به یه ذره از مهربونیش فک میکنم مغزم هنگ میکنه ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

مامان فاطمه و همه ی خاله هات برات کلی لباس و وسایل گرفته بودن که دون دونه اونها رو بهم نشون دادن و مونا ازشون عکس میگرفت.توی اون لحظه دختر خاله ی کوچولوت رز (وای که این رز کوچولو از بس دوسداشتنی و خوشگل و نازه که آدم دوس داره درسته قورتش بده ..)وسط لباسا و وسایلی که برات خریده بودن کنجکاوی میکردو با همون زبون کودکیش آواز میخوند و ذوق میکرد.کلی زحمت کشیده بودن .دست همشون درد نکنه الهی.وقتی بابا سعیدت اومد دونه دونه لباسا رو بهش نشون دادم و اونم کلی برق شادی و شوق توی چشماش بود و یه لبخند قشنگ روی لباش. از همشون تشکر و قدردانی کرد..

چهارشنبه شب شام مهمون صالح و پریناز بودیم که خدایی سنگ تموم گذاشته بودن .

 ۵شنبه شب شام پردیش و پیمان ما رو بیرون مهمون کردن و همه ی خانواده رفتیم بیرون.اونجا مامان و پردیش و فلورا و من و باباییت به مامان مهری زنگ زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

جمعه صب زود هم همه بیدار باش و آماده رفتیم یه جای خوش اب و هوا به اسم پلنگان که حیف خیلی شلوغ  بود و به خاطر شلوغیش نتونستیم به آبشار و رودخونش برسیم و یه جایی رو اجاره کردیم و نهار خوردیم و گفتیم و خندیدیم..

جای خانواده بابا بزرگت (بابا ابراهیم) خیلی خالی بود..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)