آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

هفتمین ماهگرد نازنینم

1391/5/5 23:22
نویسنده : مامانـــي
173 بازدید
اشتراک گذاری
.. عزیز دلم مبارکت باشه.هفتمین ماهگردت .ما شاهین شهر منزل بابا بزرگ ابراهیمتیم و تو اینجا کلی بهت خوش گذشته.خصوصا عمه ها یه لحظه رهات نمیکردن و یا باهات بازی میکردن یا تو بغلشون تو حیاط این ور و اون ور میبردن.ججونم خوب حالا از تغییرات این مدتت بگم. امشب که ۵شنبه هستش ،شما از ۱شنبه همین هفته خوابت تغییر کرده و دیگه هرچقدر سعی کردم توی پتو با بابایی نمیخوابی و اونقدر خودتو خسته میکنی تا بیهوش میشی الهی بمیرم که اینقدر خودتو اذیت میکنی و من و بابا هر چقدر سعی کردیم نتونستیم بخوابونیمت. موهاتم بلند شده اونقدر که سر خوشفرمت مشکی شده و بیشتر از بیش دوسداشتنی تر شدی.جووونم وای امی جونم از بلند شدنت بگم که با اون دستای کوشولو و خوشگلت چطور سعی میکنی به یه جا دستتو بگیری و بلند بشی و زانوهات هنوز اونقدر جون نداره و میلرزه اما تو مصمم بلند میشی و مثل لرزونک میشی و باید نفر دومی کاملا مراقبت باشه که نیوفتی.همشم دوس داریایستاده بازی کنی و این ور و اون ورو نگاه کنی .این یه ۱۰روزی که مامان مهری اومده بود پیشمون همش باهات ایستاده بازی کرده و توپ بازی و قایم باشک بازی میکرد و تو کلی حالشو بردی. امروز عصرم رفتیم با بابایی برات کلی لباس و جفجغه های رنگی و لیوان ابمیوه خوری و چند تا دیگه دندون گیر گرفتیم .وقتی برگشتیم کلی دلت برام تنگ شده بود و با وجودی که یه ساعت از رفتنم گذشته بود تا منو دیدی بیشتر زدی زیر گریه و من تندی لباسامو عوض کردم و بغلت کردم.اخ چه کیفی داشت بغل کردنت .مامان بیشتر دلش برات تنگیده بود.... از شمال که برگشتیم تنها ۲،۳بار دیگه بابا بابا گفتی ودیگه نگفتی.نمیدونم چرا الهی فدات بشم من.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)