آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

نمیخوام!

.. دیشب برای اولین بار وقتی با باباییت برمیگشتیم خونه یه جا وایساده بودی و نمیخواستی بیای و وقتی بابایی خواست دستتو بگیره به اعتراض میگفتی نمیخوام نمیخوام دلمون میخواست همونجا درسته بخوریمت.... راستی از امشب بابا سعیدت تصمیم گرفته باهات فقط انگلیسی صحبت کنه تا ایشالا در اینده بهتر روی زبان بین المللی مسلط باشی سخته ولی می ارزه ایشالا ..
27 شهريور 1392

یه سال و هشت ماهت شد عزیزکم..

.. چقدر زود گذشت! .. عزیزترینم زیبای من! امروز یه سال و هشت ماهه شدی مبارکت باشه عزیزم.... الان که دارم مینویسم یاد چهرت وقتی که دارم بهت غذا میدم و توی ظرفتو هی نگاه میکنی ببینی کی تموم میشه افتادم خیلی بانمک میشی عاشق توپ بازی و کارهای هیجانی هستی جاااانمی.... خیلی با حوصله و صبور و نجیبی اصلا اهل نق زدن و گریه کردن نیستی مامان فدات.... ایشالا فرداشبم خاله مونا و خاله دنیا میان اینجا
5 شهريور 1392

امروز یه سال و هفت ماهت شد عزیز دلم

.. امروز درست یه سال و هفت ماهه شدی نازنین مامان و درست امروز عصر حدودای ۷،۷:۱۵دکترت بهت واکسن یه سال و نیمگیتو زد یکیشو ماه قبل زد و اینو با دستور خودش این تاریخ زد این واکسن ظاهرا خیلی درد داره و تب هم داره و تی راه رفتنت اذیتت میکنه اما جالبیش اینجاست وقتی از اتاق دکتر اومدیم بیرون اروم شدی و دیگه گریه نگردی و تا الان که ساعت ۸:۵۰دقیقست اصلا نشون ندادی که درد داری الهی دور خانومیت بگردم مامان.... قدت:۸۵/۵ وزنحدودای ۱۲دقیقشو الان یادم نیست ولی یادداشت کردم دور سر هم فک کنم ۴۷و خورده ای بود عزیزم.... دکترت ازت راضی بود و اینکه وزنت خوبه و ایشالا تا ۴سالگی دیگه واکسن نداری چک اپ به یتم افتاده به دو سالگیت(حدود۵،۶ماه دیگه) از پیشرفتای اسن م...
5 مرداد 1392

عزیز دلم ورود به یه سال و نیمگیت مبارک..

.. عزیز دلم امروز رفته توی یه سال و نیمگی امروز غروب یکی دیگه از واکسن هاتو زدی و موقع قد و وزن کردن و معاینه توسط دکتر کلی گریه کردی ۸۵(۸۰) وزن ۱۱ کیلو خلاصه دکترت ازت راضی بود خدا رو شکر دوسه روز قبلم رفتی ازمایشگاه ۸سی سی ازت خون گرفتن و اونجام اشکتو دراوردن و مامان کلی غصه خورد که از دختر نازش کلی خون گرفتن فردا بابا میره جواب ازمایشو از ازمایشگاه مسعود(توی میرداماد)میگیره ایشالا که همه چی اوکی باشه عزیز دلم من..
5 تير 1392

دیروز ۵ خردادیه سال و ۵ماهت شد عزیز دلم

.. عزیزم ۵خرداد یه سال و ۵ماهت میشه و این زمانیه که خدا تورو به ما داده و به قول بابا سعیدت ما چه خوبی میتونستیم به درگاه خدا کرده باشیم که خدا مارو لایق دختری مثل تو دونسته... و درست درشب۵خرداد بابا برات سرسره گرفت و تو کلی خوشحال شدی و سه سوت یادگرفتی که به تنهایی پله اولش رو بری بالا و پله دومش رو هم با احتیاط و گاهی هم پله رو میخواستی دوتا یکی کنی که خطرناک بود و بابا سعی داشت بهت یاد بده که عجبه نکنی. . . . چیززایی که یاد گرفتی و بلدی تاب تاب عباسی رو میگی تاب با کو رو خیلی بمزه میگی و سرتو هم باهاش تکون میدی.ای جووونم..مثلادبخوای بگی توپم کو یا توپم رو که اونجاست بده به توپت اشاره میگنی و میگی کو؟ خیلی شیرین و بانمک میگی و خدا کمک کنه ک...
6 خرداد 1392

شیرین کاری های دیشبت ...

.. دیشب برای اولین بار دستمال دست گرفته بودی و داشتی شیشه هارو تمیز میکردی و امروزم که اطراف اجاق گازو من و بابا یه ذره مونده بود بخوریمت...... نخ دندون ازم گرفتی و مثل من رفته بودی جلو اینه و داشتی نخ دندون میزدی وای دلم قش کرد از این همه کارهای بامزت وای عزیز دلم... جالب تر اینکه تا خواسته قهره اهنتو بدم خودت اومدی دراز کشیدی و دهنتو باز کردی خدایا کمکم کن این جیگرو نخورمش.....
11 ارديبهشت 1392

امروز یه سال و ۴ماهت شد نازنینم

.. عزیز دلم امروز که دارم ثبت میکنم ماهگرد ۱۶همته و دقیقا توی این لحظه ماد اریم کیک تولد بابایی رو میخوریم و تو هم در حال شیطونی هستی(ما شاهین شهریم و اینجا یه کوچولو زودتر برای بابایی تولد گرفتن). الهی من فدات بشم عزیز دلم.... امروز رفتیم باغ پرندگان و تو کلی ذوق کردی و همش میگفتی دو! خلاصه کلی حال کردی...
5 ارديبهشت 1392