آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

بدون عنوان

هم اكنون دو جهل و جهار صبح ٥شنبه هستش.تو و بابا خوابيد و من با كوشي دارم اب ميكنم سه شنبه ٦:٢٥افتادي از تخت و من در استانه سكته بودم گبم،يه ساعن بعد بابا اومد و ما ٧:٣٠بينارستلن ميلاد بوديم.اونجا بهمون نزديكتر بود.خلاصه تا ١٢اونجا بوديم بعد اومديم پوشكتو عوض كردم بعد دوباره رفتيم دكتر هنوز نيومده بود بعد رفتيم بيمارستان انا خميني بعدم خونه جه حالي داشتم تو ماشين اشك ميريختم صبح رفتيم بيمارستان ميلاد بعدم نوبت جراح كرفتيم و بعد جراح خيالمونو راحت كرد خدايا بازم بهمون لطف داشت خدايااا شكرت حدود ١٢ظهر خونه بوديم
4 خرداد 1391

بدون عنوان

..  از ظهر ۵شنبه مامان مهری اومد پیشمون و تا امروز که دوشنبه باشه موند بعدم رفت محلات،که به احتمال زیاد ما هم (به امید خدا) میریم محلات ۵شنبه دختر گلم ز چیزایی که یاد گرفتی اینه که الان حدود یه هفته ،ده روزیه که به اسمت حساس شدی و بهس واکنش نشون میدی و تا میگیم امی تیس فورا سرت رو به سمت صدا میچرخونی و چقدر هم دلبری میکنی الهی دورت بگردم.. دیگه اینکه سرعتت در برگشتن زیاد شده و تا میزاریمت فورا برمیگردی و گاهی خیلی بانمک سرتو رو دستت میزاری و مارو خیره نگاه میکنی،دووورت بگردم من.. علاقه زیادی به خوردنی ا نشون میدی و هر چی که میخوریم با دقت به دهنمدن و دستمون نگاه میکنی طوری که گاهی خوردن برامون مشکل میشه،الهی فدااات بسم... وقتی سوار ماشین...
1 خرداد 1391

روز مادر و سومین ساگرد ازدواجمون ..

.. امروز سومین سالگرد ازدواجمون و دیشب بابایی با کیک و کادو ( ٢٣وم هم روز مادر و زن بود  و گذاشته بود روز بین این دو تا تا باهم و با دو کادوی مجزا بهم تتبرک بگه.اونم با اون شعری که روی کادوش نوشته بود...٩منو حسابی غافلگیر کرد.اخه وانمود کرده بود یادش رفته و تو اولین سالگردازدواجیه که با مامان و بابایی عزیزکم امشب اقا وجی اینا هم مهمونمون بودن  شب زیبایی بود .... راستی ؟تو حالا میتونی وقتی که میچرخی دستتو صاف نگه داری و بیای بالا و همه جارو با کنجکاوی نگا کنی.دیروز وقتی بابا از سر کار اومد اولین بار بود که نشون دادی میخوای بری تو بغلش و با شادی دست و پاتو تکون میدادی.منو بابا کلی ذوق کردیم ....قربونت برم   ...
25 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

.. ١٠ اردبیهشت رفتیم دکتر و امپول مرحله دومتو زدیم  که دلمو با اون جیغ و گریه هات خون کردی مامان.شب تا فرداش تب داشتی.الهی بمیر مامان... گفت وزنت کمه و برات مستر زینگ نوشت و یه ازمایش ادرار و اینکه شیر بخورم قد٦١ و خورده ای وزن ٦/١٠   که بابا رفت جیشتو به ازمایشگاه مبنا تو یوسف اباد تحویل داد و ما دیروز جوابو بردیم به اقای دکترت نشون دادیم که گفت باید تکرار بشه چون به احتمال زیاد دقیق نبوده.وزنت گفت بهتر شده نسبت به دفعه قبل وزن٦/١٥٠ قد٦٢/ خورده ای فک کنم ٨ ! الان یه هفته ایه که قشنگ بر میگردی  و سعی میکنی چهار دست و پا راه بری که نمیتونی و یه جاهایی کهخسته میشی دادو بیداد میکنی که بیان کمکم .الهی دورت بگردم ...
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

چهارمين ماهگردته امروز فدات بشه مامان الان كنارم رو تخت به خواب ناز فرو رفتي و منتظريم بابا بيادش تا بريم مسافرت اصفهان قراره اونجا براي بابا تولد بگيريم و خودش خبر نداره اولين تولد باباست كه تو هستي بينمون براي عمه مريم ديشب خاستكار اومد كه زنك زد به ممن و جريانو كفن اما قراره بابا سهيد رو سوربرايز كنيم
5 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

امروز عصر ٢٩فروردن٩١هستش توي نازنين كنارم رو تخت به خواب عميقي فرو رفتي ،اونم بعد از يه گريه حسابي هفته گذشته جمعه كه٢٥ام باشه به پيشنهاد بابا رفتيم پارك ملت و تو توي بغل بابا و بين لاله هاي رنكارنگ كلي عكس ازت گرفتيم.يه جا كه داشتيم ازت عكس ميگرفتيم يه خانم و اقاي نسبتا جوان رد ميشدن كه خانمه بخ كا كفت اين كه خودش از گالخا قشنگتره كه ،و خلاصه از هر جا رد ميشديم همه برات غش و ضعف ميكردن و تو پاركينك روبروي پارك ملت هم يه پيرمرد اونقدر نگات كرد و دست اخو نتونست جلو خودشو بگيره و با ذوق شروع كرد به ناز كردنت برگشتيم عصر بود ،اومدم توي اتاق خواب پوشكتو عوض كنم كه ديدم براي اولين بتر با دست چپت پاي چپتو گوفتي و داري سعي ميكني با انگشتاي پات بازي...
29 فروردين 1391

بدون عنوان

مسافرت نوروزي از ٢٨اسفند عصرش با نونا حركت و حدود١٢رسيديم سنندج و صبح ٦فروردين خداحافظي به طرف اصفهان و بعد حدود٩ساعت و كلي خسته و لفتاب زده رسيديم شاهين شهر كه حدود٧:٣٠بود.ما٩:٣٠راه افتاديم تا صبح١٢فروردين مونديم و بعد حركت به محلات و ظهر ١١اونجا بوديم تا حدود٨:٣٠كه به طرف تهران حركت كرديمو حود١٢:٣٠خونه بوديم خيلي زود گذشت ديشب اولين قهقه خنده امي تيسمون و سعيد ازش فيلم گرفت ٥فروردين اولين واكنش و سعي در گرفتن اشيا به صورت خيلي ابتدايي و نامفهوم خيلي ناز شدي امي تيسم
15 فروردين 1391

بدون عنوان

.. دیروز برای اولین بار بود که توسط خاله مونا که دوشنبه شب برای دیدنت اومده بود پیشمون فهمیدم وقتی تو بغل کس دیگه ای هستی و منو میبینی میشناسی و منو میخوای و نگاعهت به من مثل قبل نیست و با هشیاری منو دنبال میکنی و منو میخوای.قند تو دلم اب شد امشب پنج شنبه شب هست و اگه خدا بخواد ایشالا یکشنبه شب راه میافتیم به طرف سنندج و اولین مسافرت به سنندجت رو تجربه میکنی.قربونت برم که ژارسال این موقع هیچ جا وجود خارجی نداشتی و مارو از وجود عزیزت بی بهره کرده بودی
25 اسفند 1390