آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

بدون عنوان

الان ١١:٤نصفه شبه و تو توي خوابي عزيز مامان وتوي خواب گه گاه هق هق ميكنس امروز غروب حدود٥:٤٥با باباييت رفتيم دكتر و قطره فلج اطفال و ..دو تا امپول يكيش روي رون چپت و يكيشم روي ران راست زد و يه قطره به اسم ..نوشت براي دردش كه ٤تا ٦ساعن دو روز بهت بديم.امپول طرف چپت عوارضش تب و بيقراريه و جاشم خيلي درد ميكنه و تو وقتي امپولو بهت زد چنان جيغي كشيدي و بعدشم گريه كه دلم اتيش گرفت اما جلو خودمو گرفتم اونجا گريه نكنم تا اومديم تو ماشين اشكم سرازير شد و عون موقع تو قنداق فرنگي تو بغلم خواب بودي اومديم خونه گريه هات شروع شد و هر چند وقاشروع ميشد و به حالتي ميافتي كه نفست بد مياد عزيز دلم و من بابا بالا سرتيم و نگران و بابا برات لالايي مسگه و منم پاها...
7 اسفند 1390

بدون عنوان

دومين ماهگرد ته عزيزم خونه اقا وجي اينا اينجا بودن شايد خاله مونا اومد پيش ما و با مابرگرده سنندج هوا سردشده و چند شبيه ميايم تو اتاق تو ميخوابيم فردا نوبت دكترته و فك كنم واكسنم داشته باشي
5 اسفند 1390

بدون عنوان

.. یکشنبه رفتیم دکتر قد53 و ... وزن 4و نیم دور سر.. سولات ما جواب دکتر و 107 خرید دارو برای جوشاتم پرسیدیم که خدا رو شکر گفت طبیعیه  و برات کرم نرم کننده موستلا نوشت سه شنبه بهترین روزی بود که اروم بودی و در عین حال سرحال و توانایی هاتو بهتر از همیشه نشون میددی.میخنندیدی و ازخ ودت صدا رومیاوردی و اقو میکردی و من غرق لذت .... اما شب تا 4:40 این حدودا بیدار وبدی و من سعی در خوابوندنت.اخه توی روز خیلی خوابیده بودی. فرداش هم که امروز باشه خداروشکر خوب بودی و من برای اولین بار در طی این مدت ی که تو دنیا اومدی تونستم به کاره م برسم و باری ابباییتغذا درست نم و به  بعضی کارهام برسم. دیروز که همون سه نشه ب باشه به دنیا ا...
26 بهمن 1390

بدون عنوان

ديروز كه يكشنبه باشه رفتيم دكتر قد وزن دور سر با پوشك و داروهات كه. براي دلدردهات دكتر نوشت حدود١٠٧ت خريد شد كه بابا با دست و دلبازي برات گرفت و من مونده بودم كه بابا سغيدت چقدر دوستت داره و اين در حاليه كه هيچ رقمي براي خودش خرج نميكنه و وضعيت اين ماهمون زياد رو غلتك نيست! چهارشنبه گذشته حدوداي ٧از عوارضي تهران زديم بيرون و راهي شاهين شهر خونه لغا جون ايراهيمت و اين اولين مسافوت تو بود گل دخترم و حدوداي ١٠شب رسيديم و خدا ميدونه چقدر ذوق و شوقت رو داستن و تا ٧غروب روز يكشنبه اونجا بوديم و مامان مهري كلي گريه كرد كه داريم بميگرديم و دلش يرات تنگ ميشد بابا فرامرز هم زنگ زد و كلي قربون صدت رفت و اينكه به جاش ببوسمت
24 بهمن 1390

بدون عنوان

امروز جون ماه ٣٠روز بوده جهله دخترمه از ساعت ٤:٥٧امروز بست قبلي ٨روزه جيميلش درست شده با اين اسم: مباركش باشه.. ديروز رفتيم يافت اباد ننايشكاه كودك و نوجوان هوا خيلي سرد شده جند روزه خدا بخواد اخر هفته ٣روزش اصفهانيم و مانان نهري رفتنشو كنسل مرد كه به شرط من گوش داده باشه ديشب خوابهاي بدي ديدم در مورد نفس و بهش گفتم.. پيج و تابهاي دخترم همجنان لدامه داره و منو كبافه كرده جون نه ميتونه دزست حسابي بخوابه نه شيزش رو بخوره كلاه گلبهيه اندازش بود و اينو ديروز كه ميخواستيم بريم نمليشكاه سرش گذاشتم فهميدم.الهي دورش بگردم و همينطور اندازش از رو بالش شير دهي،كه قبلا يه ذره مونذه بود پرش كنه ولي حالا انگشتاي پاش ازش ميزد بيرون(ماشالا)
15 بهمن 1390

بدون عنوان

حس ميكنم داره اون لپاي خوشگلت جون ميگيره علي الوغم اينكه دلدرد داري و همش به قول مامان مهري ميز ميز ميكني و به قول وزم تو خواب ناله ميكني يعني كلا ت. خواب ناله زا ي و هي پيچ ميزني عزيز دلم و دلمونو ريش ريش ميكني و وقتايي كه ديگه دلدردات شديد ميشه و بابا داره رو دستاش ارومت ميكنه من همينجور بيصدا اشكام بدون اختيار خودم ميادش پايين..و تازه وقتي اروم شدي بابا سعيدت با محبت ميگه چرا گريه ميكني ببين دخترت اروم شد بين داره ميخوابه..و من قربون صدقت ميرم شبها با همه ي وجودم بي ار ميشم از گريه هات بهت شير ميدم و ارزو ميكنم موقع شير خوردن دلدرذت نگيره كه خيلي وقتا دقيقا وقتي ميخواي شير بخوري دلدرد لعنتي مياد سراغت و اذيتت ميكنه و حتي گاهي اشكتو در ميار...
12 بهمن 1390

بدون عنوان

ديروز صب با بابا رفتيم ازنايشكته مركزي توي ميرداماد و بابا نتونست بارك كنه اين شد بياده نشدو ما رفتيم و ازمايشتو داديم كه مربوط به تيروييذ بود كه دلم ريش ري شد وقتي مسيول ازمايش كه يع مرد مو جو گندمي بود دشتتو كه تا شده بود روي سينت و تو خواب بودي بلز كرد و تو كريت كرفت و بعد اون اميول براي كرفتن خونت كه باعث شد جيغ بزني و مسيوله بهم كفت طاقت نمياري روتو اونوري كن كخ من براي اينكه بدونم داره جكارت ميكنه علي رغم اينكه توان نكاه كردن نداشتم نكاه كردم و بعًد كفن بغلت كنم كه كريت بند بياد و تا جند دقيقه دستم بايد رو بنبخ اي كه روي. دستت بود باشه و دست جپت بوذ بعد كه اومديم تو ماشين بابا كلي عصبلني شد كه جرا از كف بات نكزفتن و اينكه مسولاش بيتوجهن...
9 بهمن 1390